آخرین مطالب
امکانات وب
و سومین روز از سومین ماه
از سومین فصل ،
از سومین سال ِ
دهه ی نود بود !
.
.
.
و
سومین سالگرد عقد ما...!!!
ته نوشت:
باورم نمیشه که 3 سال گذشت...!
3 سالی که کلا من و تو در رفت و آمد و دوری بودیم...
مثل همین الان
ولی از 27 دی ماه که آخرین امتحانم رو میدم ان شالله دیگه همیشه و هر لحظه کنار همیم....
چقدر سخت بهم رسیدیم...
3 ام رو میگم..
بلیط برام گرفته بودی که بیام تهران
ولی رعد و برق بود و باران شدید...
پروازم کلی به تاخیر افتاد ولی خداروشکر کنسل نشد...
به جای ساعت 22:45 ساعت 1:30 بامداد پرید..
ساعت 2:30 هواپیما نشست...
چقد خوب و شیرین بود اون لحظه ای که دیدمت...
میدونم که توی فرودگاه برات سخت بود ولی برای من خیلی شیرین بود
اون لحظه که با هم دست دادیم و حرکت کردیم بعد تو شاید برای چند لحظه فقط
دستت رو دور شونم انداختی و همین طور که به سمت خروجی می رفتیم
منو به خودت نزدیک تر کردی
و تنگ تر تو بغل گرفتی...!
وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم تا از توی پارکینگ فرودگاه بیایم بیرون
برگشتی سمتم و در حال رانندگی گفتی:
بینی ات چرا سیاه ِ ؟!
منم چرخیدم سمتت و دستم رو به بینی ام کشیدم و گفتم خوب شد؟!
گفتی : نه!!!
کلافه شدم و برگشتم و آیینه رو از بالا دادم پایین و
یه شاخه گل افتاد تو بغلم................!!!
این لحظه ها رو گاهی نمیشه توصیف کرد
شاید فقط باید بگم :
دوستت دارم مرد من!
دیگه اینکه فردا صبحش هم خوب بود و باید بگم:
درسته که من بخش فنی مغزم بهتر از
بخش هنریش کار میکنه ؛
و درسته که من زیاد حوصله ی کارای هنری رو ندارم ؛
اما
یادت باشه که
وقتی پای "تو" وسط باشه
همه چی عوض میشه...!
مثل این دفعه که همه رو
حتی تو رو
با کیف پول چرمی که برات درست کردم
غافل گیر کردم...
صبح قیافت خیلی دیدنی بود
وقتی کیفو بهت دادم و
گفتم : قشنگه؟!
گفتی آره ...کار دسته...!
با غرور گفتم خودم درست کردم خب !
با تعجب گفتی :
نه این کار دسته...
ولی کار تو نمیتونه باشه!!!
خب البته حرص خوردن منم خالی از لطف نبود
و تلاش برای اثبات کارم...!
خدایا این لحظه ها خیلی شیرین ان...
هیچ وقت مارو از این لحظه ها محروم نکن...
خدا جونم دوستت دارم...
مرسی که هستی...
مرسی که هوامونو داری...!
!من و ناشناخته هایی از جنس با تو بودن...