بودن یا نبودن ؟!

ساخت وبلاگ

این روزا غریب تر از همیشه میگذرند

بعد از ازدواج یکی از بزرگ ترین دغدغه های پیش رو تصمیم گیری برای

بچه دار شدنه...

راستش در این مورد من همیشه ادم خودخواهی بودم

اون اوایل حرفش زیاد پیش میومد بینمون اما همیشه اونی که مخالف بود من بودم

به نظر خودم زود ازدواج کرده بودم و نمیخواستم به این زودی وارد مرحله ی بعدی بشم...

و الانم اصلا از اینکه این فرصت رو به خودم دادم پشیمون نیستم.

به ارزوهام...کارها و برنامه هایی که دلم میخواست انجام بدم فکر میکردم و

بیشتر از تصمیمم مطمین میشدم...

روزها و سال ها گذشتن...

میدونی یه وقتی میرسه که میشینی یه گوشه و با خودت خلوت میکنی

به گذشته و حال و ایندت نگاه میکنی

اینکه کجا بودی

کجا هستی

چقدر از کارایی که میخواستی رو انجام دادی؟!

و امان از وقتی که میبینی کلی به خودت بدهکار شدی...

راستش همیشه همه چی اونجوری که دوست داریم و دلمون میخواد پیش نمیره

یه وقتایی هم خود آدم مقصر دنبال نکردن هدف ها و آرزوهاشه...

خلاصه که حسِ خوبی نیست

به خودم اومدم و دیدم این همه سال گذشت و نشدم چیزی که میخواستم

برای رسیدن به هدف هام تنبلی کردم و با امروز و فردا کردن های بیهوده

فقط زمان و از دست دادم!

بعد یهو از خودم پرسیدم الان تصمیمم در مورد بچه چیه؟!

اگه چند سال دیگه هم اینجوری بگذره از خودت راضی هستی؟!

اصلا بچه میخوای یا نه؟!

دیدم آره

بعد به خودم گفتم چقدر دیگه زمان دارم

با توجه به شناختی که از خودم دارم و اینکه هیچ وقت دوست نداشتم اختلاف سنی خیلی زیادی با بچه ام داشته باشم....

دیدم الان وقتشه دیگه اگه واقعا بچه میخوام باید بهانه ها رو کنار بزارم

با ترس هام مقابله کنم...

همیشه یکی از بزرگ ترین دغدغه هام در مورد بچه داشتن

جدا از اینکه تمام وقت و آزادی من رو میگیره این بوده که

اگه بعدها یه روز تو صورتم نگاه کنه و بگه

 اصلا چرا منو به دنیا آوردی ؟!

من چی باید بگم...

راستش من به همه چی زیادی آینده نگرانه نگاه میکنم گاهی

در مورد بچه هم همینطور بود

حتی به بحران آب هم فکر میکردم

به جنگ...

به از بین رفتن محیط زیست

به از بین رفتن منابع طبیعی

به تربیتش...

که آینده ی این بچه چی میشه...

و

و

و...

نمیدونم کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد "اوریانا فالاچی"

رو خوندین یا نه اما من با خوندن صفحات اول کتاب اونقدر شوکه شده بودم

که احساس میکردم نویسنده تمام اون دغدغه ها رو از تو ذهن من نوشته...

بعد یهو متوجه شدم که چرا من باید انقدر ناامیدانه به قضیه نگاه کنم

چرا انقدر ترس ؟!

 برای اتفاق هایی که معلوم نیست اصلا اتفاق بیفته یا نه !

یه جایی تو کتاب میگه :

من از هیچ وقت وجود نداشتن و از گفتنِ اینکه هیچ وقت زنده نبودم میترسم!

به دنیا اومدن خیلی بهتر از هرگز به دنیا نیومدنه!

 

من بالاخره تصمیم گرفتم که با ترس هام مقابله کنم و برای بودنت بجنگم ،

شجاع باشم...

و الان تقریبا 4 ماه که تو درون من شکل میگیری

این مدت خیلی گیج و بهم ریخته بودم اما کم کم دارم خودم رو پیدا میکنم

و هر روز بیشتر از دیروز وجودت رو باور میکنم!

تو همین مدت کوتاه کلی از آزادی هام رو ازم گرفتی و من خیلی شاکی ام اما

دوستت دارم!

 

 

نوشته شده در دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶ساعت 15:50 توسط منِ تو| |

!من و ناشناخته هایی از جنس با تو بودن...
ما را در سایت !من و ناشناخته هایی از جنس با تو بودن دنبال می کنید

برچسب : بودن,نبودن, نویسنده : fin-mane-taze0 بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1396 ساعت: 0:52