یعنی تقریبا از اواخر تابستون که دیگه کلاس فرانسه نرفتم و خونه نشین شدم....
کلاس فراسه رو عجیب دوست داشتم و بهش عادت کرده بودم و این ادامه ندادنش
بدجوری به افسردگی بارداری دامن زد...
صبح تا شب تو خونه بودن ادمو کلافه میکنه چه برسه به این که هورمون هات هم قر و قاطی باشه...
هر روزی که میگذره کودک درونم بیشتر نمود پیدا میکنه و من از شیطنت هاش در امان نخواهم بود...
دلخوشم به بودنش و میدونم که هرچی این روزها کسل و خسته از تنهایی و بیکاری ام
تقریبا دو ماه دیگه
کاملا برعکسه و با به دنیا اومدن پسر وروجکم
حتما صبح تا شب غر میزنم که چرا حتی یک لحظه هم برای خودم وقت ندارم...
خلاصه که زندگیم دست خوش یه تغییر بزرگه و من دیگه هیچ وقت به روزهای بی دغدغه ی گذشته ام
بر نخواهم گشت...
مادر شدن !
واقعا مسولیت عجیب و سنگینیه...
برام دعا کنید که این روزا بیشتر از هر وقتی محتاجشم...
برای ارامش خودم و کودک درونم...
برای اینکه مامان خوبی باشم...
برای اینکه یه پسر سالم و صالح و موفق به جامعه تحویل بدم...
و...
پی نوشت:
خداروشکر که بالاخره یه ذره بارون داره میاد
توی این روزایی که گم شدیم تو آلودگی و خطر زلزله و...
و اولین ماه زمستونی که عجیب شبیه به تابستونه با این گرما...!
راستی به نظر شما بهمن ماهی میشه یا اسفندی؟!
نوشته شده در دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶ساعت 15:29 توسط منِ تو| |
!من و ناشناخته هایی از جنس با تو بودن...برچسب : نویسنده : fin-mane-taze0 بازدید : 23